دروبستم و به سمت میز رفتم گوشیمو داخل کیفم انداختم و کیفمو رو شونم مرتب کردم میزو هم مرتب کردم و منتظر دکتر شدم ده دقیقه بعدش اومدن بیرون :ببخش معطل شدی ...لبخندی زدم :خواهش میکنم دکتر
دکترنگاهشو بهم دوخت واخمی کرد:صدبارگفتم منوبااسمم صدا کن ..لبخند شرمگینی زدم :امکانش نیست ...واقعا روم نمیشه ....دکتر پوفی کشید :از فردا جز فریباجان به من بگی من میدونم وتو.....معترض سربلندکردم:آخه.......اخم دکتر عمیق ترشد:آخه واما و....نداره چاره ای جز گفتن چشم نداشتم وازمطب بیرون زدیم دکتر رو کرد به من:دخترجان؟؟.......لبخندی زدم :امکان نداره فریباخانم خودم میرم .....دکتر:خیلی لجبازی ...خندیدم:شرمنده......باخوشرویی خداحافظی کردیم و به راه افتادم به سمت دیگه خیابون تاتاکسی بگیرم به محض ایستادن تاکسی رسید وسوارشدم آدرس دادم و به پشت لم دادم وای که امروز چقد روز پرکاری بود اصولا همه روزا پرکاربودیم اماامروز دیگه نوبر بود و کلافه ام کرده بود چشامو روهم گذاشتم و اونقدی خسته بودم که چشام گرم خواب شد..... بسمه تعالی...در پی آرامش...
ادامه مطلبما را در سایت بسمه تعالی...در پی آرامش دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : fatiiii73 بازدید : 97 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 0:21